نقطه ی پایان

مگر تو نقطه ی پایان بر این هزار خط نا تمام بگذاری......

نقطه ی پایان

مگر تو نقطه ی پایان بر این هزار خط نا تمام بگذاری......

من ازخوبی توبدشدم(۱)

 

مبصردنیاسال هاست روی تخته دنیا می نویسد  

 

 

 

کودکی

خداکه بزرگ شود 

باخمیرهایش آدمک نمی سازد 

خداکه بزرگ شود 

وتیله هایش راجمع می کند

برای حیاط کوچک خانه ما 

ماه وستاره ای نمی ماند

خداکه بزرگ شود 

باعروسک هایش بازی نمی کند 

وبازی عروسک گلی باخدابرای همیشه پایان می باید  

 

نام بازی عروسک گلی وخدا*زندگی* است!

بازگشتی سخت

ازنمازهای  شکسته اش 

 

پیداست که انسان دراین دنیامسافری بیش نیست!  

 


چاره ای نیست!

قصه ی تلخی است * عادت* 

امروزازاین دردشکوه می کنیم  فرداازدرددیگر   

انگار دردهای قدیمی عادت می شوند 

 

 

!تسلیم سرنوشت  می شوم به همین سادگی!  

تناقضی بزرگ

 

این دنیای متناهی دنیای درد ورنج های نامتناهی است!

نگاهی متفاوت

دراستای تغیرنگاه نسبت به زندگی

امروزجلوی آیینه ایستادم وبه آیینه گفتم چقدر چقدرزشتی!